کد ثانیه شمار

حراج - عروج
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عروج

« آقا ! وجود پاک مرا چند می خری ؟!»

« به به ! چه چشم ناز و قشنگی !چه دختری !

چرخی بزن ، ببینمت آیا مناسبی ؟

یا نه شبیه کولی دیروز، لاغری !

اسمت چه بود ؟ اهل کجایی ؟ ندیدمت !...»

دختر ، هراس ، دلهره : « ها ؟ چی ؟ بله ! ... پری !

اهل حدود چند خیابان عقب ترم »

- « نزدیک نانوایی سنگک ؟»... - « نه! بربری »

چیزی به مرگ دامن پاکش نمانده بود

زیر نگاه هرزه یک مرد مشتری

-« کمتر حساب کن» ... وَ موبایلش : « الو ! بله !»

- « امشب بیا به خانهء آقای اکبری »

« زن هم مصیبت است ! بله ! چشم ! آمدم !

هی گفت مادرم که چرا زن نمی بری ! »

از خیر او گذشت و فقط گفت :« حیف شد !

امشب برو سراغ خریدار دیگری »

دختر به فکر نان شبش بود و داد زد :

« حتی مرا به قیمت کمتر نمی خری ؟!»...

 

مهدیه حسینیان رستمی


+نوشته شده در پنج شنبه 85/12/10ساعت 7:29 صبحتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |