کد ثانیه شمار

علیرضا علیزاده - عروج
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عروج

خیلی جالبه ...

التوقیع :





یا قائم آل محمد

+نوشته شده در جمعه 86/1/31ساعت 12:28 عصرتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |





آب فرات مرد سکینه ز تشنکی,,, از بس که غصه خورد سکینه ز تشنکی

هر جند دور دائره ات پر ز کینه است ... آبی رسان به مشک که مشک از سکینه است

 

 

+نوشته شده در جمعه 86/1/31ساعت 12:27 عصرتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



به خرابات روم بهر نگهداری دل

تا بر پیر کنم شکوه ز بیماری دل

دل شب و روز بسوزد ز غم عشق بتان

من بسازم به غم و رنج و گرفتاری دل

خواب هرگز نکند آنکه دلش بیدار است

ما شبی صبح نکردیم به بیداری دل

اشک من سرخ و رخم زرد شد و موی سپید

روز من گشت چو شب بهر سیه کاری دل

هرچه کردیم علاج دل بیمار نشد

تنگ شد حوصله از دست پرستاری دل

چه زیان ها که نمودم ز ره دلخواهی

چه ملامت که کشیدم به هواداری دل

ای فنا چاره دردی نتوان کرد مگر

اشک خونین و دعای سحر و زاری دل

ملا علی همدانی ( رضوان الله تعالی علیه )

الحق که بسیار از این شعر لذت بردم زیرا زبان حال دل مردی از تبار مردان خداست، مردی که حضرت امام خمینی (ره) او را سلمان لقب داده بود.

 


+نوشته شده در شنبه 86/1/25ساعت 11:16 عصرتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |




پرنده ای که مقصد را در کوچ کردن میداند، از ویرانی لانه اش نمی هراسد.

                                                               شهید سید مرتضی آوینی


+نوشته شده در دوشنبه 86/1/20ساعت 7:23 صبحتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو
 این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو
 گیرم این باغ ، گلاگل بشکوفد رنگین
به چه کار آیدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟
با تو ترسم به جنونم بکشد کار ، ای یار
 من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو
 به گل روی تواش در بگشایم ورنه
 نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو
 گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است
 بازهم باز بهارش نشمارم بی تو
 با غمت صبر سپردم به قراری که اگر
 هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو
بی بهار است مرا شعر بهاری ،‌آری
 نه همه نقش گل و مرغ نیارم بی تو
 دل تنگم نگذارد که به الهام لبت
 غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو

زنده یاد: حسین منزوی


+نوشته شده در یکشنبه 86/1/19ساعت 2:43 عصرتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
 آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
 با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
 او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
 من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
 تا کور سوی اخترکان بشکند همه
 از نام تو به بام افق ها ،‌ علم زدم
 با وامی از نگاه تو خورشید های شب
 نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
 هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
 تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
 تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
 شک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم

 شعر از زنده یاد حسین منزوی

 


+نوشته شده در دوشنبه 85/12/28ساعت 1:51 صبحتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



اگر چه لب نگشودی هوای صد گله داری

 و از عبور نگاهم، چقدر فاصله داری

 به کوچه‌های تو دیدم هزار و یک دل زخمی

 چگونه با دل مردم چنین معامله داری؟

 اگر چه قافله‌ای از میان معبر چشمت

 یکی نرفته سلامت .. هزار قافله داری

 نگاه مخفی و دزدانه ی تو با دلم می گفت:

 هنوز هم که هنوز است قصد غائله داری

 ملول شعر چو آتش فشان خویشم و .. اما

 تو در تحمل بغضم .. عجیب حوصله داری

 از اینکه قبله‌ی من می‌شود همیشه نگاهت

 مکن گلایه که‌ آنجا فضای نافله داری

  سید محمد رضا واحدی

برگرفته از وبلاگ دوست عزیزم آقای علی اصغر صادقی


+نوشته شده در شنبه 85/12/26ساعت 7:47 صبحتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



شهر منهای وقتی که هستی، حاصلش برزخ خشک و خالی

جمع آیینه ها ضربدر تو، بی عدد صفر بعد از زلالی

می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار

می شود آهویی در چمنزار، پای تو ضربدر باغ قالی

چند برگیست دیوان ماهت، دفتر چشمهای سیاهت

ای که هر ناگهان از نگاهت، یک غزل می شود ارتجالی

هر چه چشم است جز چشمهایت سایه وار است و خود در نهایت

می کند بر سبیل کنایت مشق آن چشمهای مثالی

ای طلسم عددها بنامت، حاصل جزر و مدها به کامت

وی ورق خورده احتشامت، هر چه تقویم فرخنده فالی

چشم واکن که دنیا بشورد، موج در موج دریا بشورد

گیسوان باز کن تا بشورد، شعرم از آن شمیم شمالی

حاصل جمع آب و تن تو، ضربدر وقت تن شستن تو

این سه منهای پیراهن تو برکه را کرده حالی به حالی

...

....

حسین منزوی


+نوشته شده در جمعه 85/12/25ساعت 6:39 صبحتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد
 صدای پای تو ز آنسوی در ، شنوده نشد
 سرت به بازوی من تکیه ای نداد و سرم
 دمی به بالش دامان تو غنوده نشد
لبم به وسوسه ی بوسه دزدی آمده بود
 ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد
 نشد که با تو برآرم دمی نفس به نفس
 هوای خاطرم امروز مشکسوده نشد
 به من که عاشق تصویرهای باغ و گلم
 نمای ناب تماشای تو نموده نشد
 یکی دو فصل گذشت از درو ، ولی چه کنم
 که باز خوشه ی دلتنگیم دروده نشد
 چه چیز تازه در این غربت است ؟ کی ؟ چه زمان
 غروب جمعه ی من بی تو پوک و پوده نشد ؟
 همین نه دیدنت امروز - روزها طی گشت
که هر چه خواستم از بوده و نبوده نشد
 غم ندیدن تو شعر تازه ساخت . اگر
 به شوق دیدن تو تازه ای سروده نشد


+نوشته شده در جمعه 85/12/25ساعت 6:36 صبحتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



 بهشت چگونه است؟! بهشت کجاست؟!

اگر بهشت از جنس مکان است پس چرا ماه رمضان را قطعه ای از آن می دانند؟ و اگر از جنس زمان است پس چرا پهنه اش را به پهنای آسمان ها و زمین می خوانند؟! ( عرضها کعرض السماوات و الارض...)

بهشت زمان و مکان نیست، امکان است.

آدم را به بهشت نمی برند؛ آدم بهشتی می شود!

بهشت از مقوله رفتن نیست از مقوله شدن است. بهشت رفتنی نیست، شدنی است. وآنان که بهشتی می شوند هرجایی هم که باشند بهشتی اند و بهشت آفرین!

بهشت، مجمع دلدادگی هاست؛

و دوزخ مجموعه وادادگی ها!...

 

 

 


+نوشته شده در یکشنبه 85/12/13ساعت 6:13 عصرتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



<   <<   11   12   13   14   15      >