کد ثانیه شمار

علیرضا علیزاده - عروج
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عروج

« آقا ! وجود پاک مرا چند می خری ؟!»

« به به ! چه چشم ناز و قشنگی !چه دختری !

چرخی بزن ، ببینمت آیا مناسبی ؟

یا نه شبیه کولی دیروز، لاغری !

اسمت چه بود ؟ اهل کجایی ؟ ندیدمت !...»

دختر ، هراس ، دلهره : « ها ؟ چی ؟ بله ! ... پری !

اهل حدود چند خیابان عقب ترم »

- « نزدیک نانوایی سنگک ؟»... - « نه! بربری »

چیزی به مرگ دامن پاکش نمانده بود

زیر نگاه هرزه یک مرد مشتری

-« کمتر حساب کن» ... وَ موبایلش : « الو ! بله !»

- « امشب بیا به خانهء آقای اکبری »

« زن هم مصیبت است ! بله ! چشم ! آمدم !

هی گفت مادرم که چرا زن نمی بری ! »

از خیر او گذشت و فقط گفت :« حیف شد !

امشب برو سراغ خریدار دیگری »

دختر به فکر نان شبش بود و داد زد :

« حتی مرا به قیمت کمتر نمی خری ؟!»...

 

مهدیه حسینیان رستمی


+نوشته شده در پنج شنبه 85/12/10ساعت 7:29 صبحتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست

باور   کنید   پاسخ   آیینه   سنگ    نیست

 

سوگند   می­خورم    به    مرام    پرندگان

در  عرف  ما  سزای  پریدن  تفنگ  نیست

 

با  برگ  گل  نوشته   به   دیوار   باغ   ما

وقتی  بیا  که  حوصله  غنچه  تنگ  نیست

 

در     کارگاه      رنگرزان      دیار      ما

رنگی   برای   پوشش   آثار   ننگ نیست

 

از    بردگی     مقام     بلالی     گرفته­اند

در مکتبی که عزت انسان به  رنگ  نیست

 

دارد   بهار   می­گذرد   با    شتاب    عمر

فکری کنید  فرصت  پلکی  درنگ  نیست

 

وقتی  که   عاشقانه    بنوشی    پیاله    را

فرقی میان طعم شراب  و  شرنگ  نیست

 

تنها    یکی    به    قله   تاریخ    می­رسد

هر مرد پا شکسته  که  تیمور  لنگ  نیست

«نام شاعر یافت نشد»

 


+نوشته شده در چهارشنبه 85/12/9ساعت 10:34 عصرتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



 

اسرائیل باید از صفحه روزگار محو شود. (امام خمینی قدس سره)


+نوشته شده در سه شنبه 85/12/1ساعت 5:58 عصرتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



غربال دهر

گفته اندآنگاه که حُر بن یزید ریاحی از لشکریان عمرسعد کناره می گرفت تا به سپاه حق الحاق یابد ، « مهاجر بن اوس» به او گفت : « چه می کنی؟ مگر می خواهی حمله کنی ؟ » ... و حُر پاسخی نگفت ، اما لرزشی سخت سراپایش را گرفت. مهاجر حیرت زده پرسید : «والله در هیچ جنگی تو را اینچنین ندیده بودم و اگر از من می پرسیدند که شجاع ترین اهل کوفه کیست، تو را نام می بردم. اما اکنون این رعشه ای که در تو می بینم از چیست؟»

راوی

تن چهره ای است که جان را ظاهرمی کند ، امامیان این ظاهر و آن باطن چه نسبتی است؟ آنان که روح را مرکبی می گیرند در خدمت اهوای تن ، چه می دانند که چرا اهل باطن از قفس تن می نالند؟ تن چهره جان است، اما از آن اقیانوس بی کرانه نَمی بیش ندارد، و اگر داشت که آن دلباختگان صنم ظاهر ، حسین را می شناختند.

محتضران را دیده ای که هنگام مرگ چه رعشه ای بر جانشان می افتد؟ آن جذبه عظیم را که از درون ذرات تن، جان را به آسمان لایتناهای خلد می کشاند که نمی توان دید... اما تن را از آن همه ، جز رعشه ای نصیب نیست . این رعشه، رعشه مرگ است ؛ مرگی پیش از آنکه اجل سر رسد و سایه پردهشت بال های ملک الموت بر بستر ذلت حُر بیفتد ... موتوا قبل ان تموتوا. اینجا دیگر این حُر است که جان خویش را می ستاند، نه ملک الموت. پیش چشم سٌرادقات مصفای عشق است، گسترده به پهنای آسمان ها و زمین، نورٌ علی نور تا غایت الغایات معراج نبی؛ و در قفا ، گور تنگی تنگ تر از پوست تن ، آن سان که گویی یکایک ذرات تن را در گوری تنگ تر از خود بفشارند.

حُر بن یزید ، لرزان گفت :« والله که من نفس خویش را درمیان بهشت و دوزخ مخیر می بینم و زنهار اگر دست از بهشت بدارم، هر چند پاره پاره شوم و هر پاره ام را به آتش بسوزانند!» ... و مرکب خویش را هِی کرد و به سوی خیمه سرای حسین بن علی بال کشید.

راوی

حُر بن یزید ریاحی تکبیره الاحرام خون بست و آخرین حجاب را نیز درید و آزاد از بندگی غیر، حُرِّ  وارد نماز عشق شد و این نماز ، دائم است و آن که درآن وارد شود هرگز از آن فارغ نخواهد شد: الذین هم علی صلاتهم دائمون... و خود جان خویش را گرفت . حُر آن کسی است که حق اذن جان گرفتن را به خود او می سپارد و این اکرم الموت است : قتل در راه خدا. و مگر آزاده کرامت مند را جز این نیز مرگی سزاوار است؟ احرار از مرگ در بستر به خدا پناه می برند.قدم صدق هرگز بر صراط نمی لرزد؛ حُر صادق بود و از‌ آغاز نیز جز در طریق صدق نرفته بود... احرار را چه بسا که مکر لیل و نهار به دارالاماره کوفه بکشاند، اما غربال ابتلائات هیچ کس را رها نمی کند و اهل صدق را، طوعاً یا کرهاً ، از اهل کذب تمییز می دهد ... مکاری چون ضحاک بن عبدالله نیز نمی تواند از چشم ابتلای دهر پنهان شود... و فاش باید گفت ، این محضر عظیم حق جایی برای پنهان شدن ندارد.

ضحاک بن عبدالله خود گفته است:« چون دیدم که اصحاب حسین همه کشته افتاده اند و جز «سوید بن عمرو بن ابی المطاع خثعمی» و « بشیر بن عمرو حضرمی» دیگر کسی نمانده است، به او گفتم : یا بن رسول الله ، می دانی آن عهدی را که بین من و توست ، من شرط کرده بودم که در رکاب تو تا آنگاه بمانم که جنگجویی با تو هست. اکنون که دیگر کسی نمانده است ، آیا مرا حلال می داری که از تو انصراف کنم؟ و حسین اذن داد که بروم... اسبی را که از پیش در یکی ازخیمه ها پنهان داشته بودم سوار شدم و به دامنِ دشت که پر از دشمن بود زدم و گریختم...»

راوی

تن ضحاک بن عبدالله همه عاشورا، ازصبح تا غروب، به همراه اصحاب عاشورایی امام عشق بود، اما جانش ، حتی نفسی به ملکوتی که آن احرار را بار دادند راه نیافت ، چرا که بین خود و حسین شرطی نهاده بود. « عبادت مشروط » کرم ابریشمی است که در پیله خفه می شود و بال های رستاخیزی اش هرگز نخواهد رست. این شرطی بود بین او و حسین ... و اگرچه دیگری را جز خدای از آن آگاهی نبود، اما زنهار که لوح تقدیر ما بر قلم اختیار می رود!

توبندگی چو گدایان به شرط مزد مکن

که خواجه خود روش بنده پروری داند

از سلسه مقالات سید شهیدان اهل قلم شهید سید مرتضی آوینی


+نوشته شده در سه شنبه 85/12/1ساعت 5:36 عصرتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



زمان نمی گذرد٬ عمر ره نمی سپرد
صدای ساعت شماطه٬ بانگ تکرار است
نه شنبه هست و نه جمعه!
نه پار و پیرار است
جوان و پیر کدام است ؟زود و دیر کدام ؟


اگر هنوز جوان مانده ای به آن معناست٬
که عشق را به زوایای جان صلا زده ای


ملال پیری اگر می کشد تو را٬ پیداست؛
که زیر سیلی تکرار٬
دست و پا زده ای


زمان نمی گذرد
صدای ساعت شماطه، بانگ تکرار است
خوشا به حال کسی٬
که لحظه لحظه اش
از بانگ عشق سرشار است.


+نوشته شده در دوشنبه 85/11/30ساعت 9:14 عصرتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |




+نوشته شده در دوشنبه 85/11/30ساعت 9:0 عصرتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



پرهای زمزمه



مانده تا برف زمین آب شود.
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر.
ناتمام است درخت.
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات.

مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید.
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام.
مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد.
پس چه باید بکنم
من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟

بهتر آن است که برخیزیم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم.


+نوشته شده در دوشنبه 85/11/30ساعت 8:57 عصرتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



پرواز عاشق

 

اگر روزی در سرگردانی کوچه های پیچ در پیچ،  به بن بست رسیدی،

بدان که حتی در بن بست هم راه آسمان باز است.

فقط باید پرواز را آموخت...


+نوشته شده در جمعه 85/11/27ساعت 12:12 عصرتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



جانم فدای رهبر چهارشنبه 15 آذر 1385 - ساعت 6:52 عصر

نویسنده: دلسوخته بقیع


 


+نوشته شده در جمعه 85/11/27ساعت 12:9 عصرتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



 

باده جام عشق

 

ای عاشقان ای عاشقان دل را چراغانی کنید
ای می فروشان شهر را انگور مهمانی کنید


معشوق من بگشوده در
، روی گدای خانه اش
تا سر کشم من جرعه ای از ساغر و پیمانه اش

بزم است و رقص است و طرب مطرب
، نوایی ساز کن
در مقدم او بهترین تصنیف را آواز کن


مجنون بوی لیلی ام
، در کوی او جایم کنید
همچون غلام خانه اش
، زنجیر در پایم کنید


نوری به چشم دوستان
، خاری به چشم دشمنان
می سوزم از سودای او
، این شعله را افزون کنید


چندان که خون اندر سبو از روح جانم می رود
ای
عاشقان از قلب من پیمانه ها پر خون کنید

ای
عاشقان ای عاشقان دل را چراغانی کنید
ای می فروشان شهر را انگور مهمانی کنید


معشوق من بگشوده در روی گدای خانه اش
تا سر کشم من جرعه ای از ساغر و پیمانه اش
...

 نام شاعر یافت نشد.


+نوشته شده در جمعه 85/11/27ساعت 11:58 صبحتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



<   <<   11   12   13   14   15      >